ای قطرههای باران با جویها بگویید کان رهرو غم آلود زین ره گذر کجا رفت ای جویهای آرام از رودها بپرسید زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت ای رودهای سرکش کاشفته و سبک پوی آغوش میگشایی دریای بیکران را آنجا که بینهایت در بیکران قنود است از موجها بجویید آن راز جاودان را ای قطرههای باران ای جویبار آرام ای رودهای سرکش وی بحر بیکرانه سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش آیا شما ندارید زان بینشان نشانه
روزی که با تو بودم در زیر چتر باران گفتی خوش است بودن گفتم کنار یاران تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران خستهست شب رو ما ای ابر همرهی کن تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران دیشب چه میکشانی در خواب خون شفق را فردا دوباره آیند از راه نیزه داران روز وداع یاران ما را امان ندادند دردا تا بگرییم چون ابر در بهاران با موج موج این بحر ما نیز رهسپاریم با جویها بگویید ای قطرههای باران با جویها بگویید ای قطرههای باران
تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران خستهست شب رو ما ای ابر همرهی کن تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران ای شب چه میکشانی در خاک و خون شفق را فردا دوباره آیند از راه نیزه داران روز وداع یاران ما را امان ندادند دردا تا بگرییم چون ابر در بهاران روزی که با تو بودم در زیر چتر باران گفتی خوش است بودن گفتم کنار یاران
از خویش میگریزم در این دیار باران دلتنگ روزگارم بر من ببار باران بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش ای بی شکیب باران ای بی قرار باران در هق هق شبانه ماند به عاشقی مست نجوای ناودانها در رهگذار باران از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود بیدی که گریه میکرد در جویبار باران دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو در من ترانه سر کن با این بهار باران
از خویش میگریزم در این دیار باران دلتنگ روزگارم بر من ببار باران بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش ای بی شکیب باران ای بی قرار باران در هق هق شبانه ماند به عاشقی مست نجوای ناودانها در رهگذار باران از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود بیدی که گریه میکرد در جویبار باران وه زان که دل بریدن از خویش و با تو بودن تا روزهای پیچان تا آبشار باران
تا ز گیسوی تو شد سلسله دار عاشقان بوی عبیر میدهد خاک و دیار عاشقان چون به چمن گذر کنی ای گل خوش نسیم من جوش جوانه میزند باغ و بهار عاشقان نغمه جوی مولیان چنگ و چگور لولیان به که خوش دریده در پرده تار عاشقان برجه و در فراز کن عود و ترانه ساز کن کان مه شوخ و مهربان داده قرار عاشقان سوسن صد زبان منم خاموش نکته دان منم پیر من جوان منم خاک دیار عاشقان
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود جرمی ندارم پیش از این کز دل هوادارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود گر چه که بندهای بود خاصه که در هوا بود جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را تا زودتر از واقعه گویم گلهها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی بر من اثر سختترین زلزلهها را پر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست بس که گره زد به گره حوصلهها را یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل کند این مسئلهها را گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او معشوق را جویان شود دکان او ویران شود بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل غریدن شیر است این در صورت آهوی او من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گر کشته شوی مگو که من کشته شدم شکرانه بده که خون بهای تو منم دل در بر من زنده برای غم توست بیگانه خلق و آشنای غم توست لطفی است که میکند غمت با دل من ور نه دل تنگ من چه جای غم توست باز آمدم و برابرت بنشستم احرام طواف گرد کویت بستم هر پیمانی که بی تو با خود بستم چون روی تو دیدم همه را بشکستم
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بی زنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من اندازهی خود را بدان نامی مبر زین گلستان این بس نباشد خود تو را که گه شوی از خار من یادت نمیآید که او میکرد روزی گفت گو میگفت بس دیگر مکن اندیشهی گلزار من چون مهر دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من