تو بمان شاید پروازم قفسی نچشد
نفست طمع لحظه را به ترانه کشد
تن زنجیر به تن
بیپروانه شدن
شبیه سایهام غروری ناشاد
شبیه تلخ آرزوهایی که بیتو رفته به باد
بیا که همهمهام نمیرسم به صدا
شبیه تلخ آرزوهایی که بیتو رفته به باد
کو گل شب بوسهای که مرا ببرد
کو دل لیلاچهای که جنون بخرد
آسمان هم زمین می خورد
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
صدایم را بهیاد آر آگر آواز غمگینی بهپا شد
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد
من هرچهام با تو زیباترم، بر عاشقت آفرینی بگو
تابیدهام من به شعر تنت، میخوانمت خط به خط مو به مو
بی تو بی شب افروزی ماندنت، بی تب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین میخورد
بیتو بیشب افروزی ماندنت، بیتب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین میخورد
ببر
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
مستانه پاشید اسب سیاهی
در پنجهی نور یالی رها را
غَلتی غزل شو هم صحبتام شو
سیلاب نابم آرایهها را
طاووس دشتی آهوی کوهی
باور نداری این مدعا را
من بَبر صبرم تا لمس دستت
سیری نباشی این اشتها را
بر صورتت به از گردنت آه
عرضی بلندیم، درطول کوتاه
پیری نباشد اندام ما را
آسوده طی کن اندازهها را
البودهتر کن محراب ما را
پروا نمانده این بینوا را
جاده می رقصد
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
آنچه را میپرورانی پشت پیشانی بگو
بینقاب از چهرههای بکر پنهانی بگو
مانده در خاطر شاخهام لحن میوه چیندت
مانده بر اندام پرواز من عطر پر کشیدنت
ای کاش تنهایی نبود این در کنار ماندنت
جاده میرقصد به ساز بی محابا راندنت
باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت میوزند
از تمام رد پاهاشان پشیمان میشوند
حضوری در خور
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
من و تو و زمین حضوری اتفاقی
خطوط خالی از خمیم و بیتلاقی
پر از شنیدنی ترین ترانههاییم
ببین اسیر این سکوت بد صداییم
میآمیزم با چشمانت از تو در تو بی تو هر حادثه را
میجوشاند در من شعری گاهی یادت در فاصلهها
نگاه بیتفاوتم صدای سردم
من از سراب آسمونت توبه کردم
آهای خزون داغ باغ بیبهاری
شبیه چهرهام شدی کجای کاری
هیچ در هیچ
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
هیچ در هیچ بپرس که جوابت اینجاست
ساغر و باده ببین رگ خوابت اینهاست
لب خشکیدهی شب ناشکیبانه هنوز
بوسهای میطلبد از لب روشن روز
تیر صیادان مست به خواهد رفت
جاده طی شد بیسبب به کجا باید رفت
من دهانم
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
هیچ در هیچ بپرس که جوابت اینجاست
ساغر و باده ببین رگ خوابت اینهاست
لب خشکیدهی شب ناشکیبانه هنوز
بوسهای میطلبد از لب روشن روز
تیر صیادان مست به خواهد رفت
جاده طی شد بیسبب به کجا باید رفت
غزل نشد
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
شبیه تو پرندهای که میرود به سمت خورشید
شبیه من ترانهای میان شعلههای تردید
نشستهام به انزوا به رنگ و بوی بیپناهی
به خلوتم نمیرسد حضور روشن پگاهی
غزل نشد خیال من جنون من نگفته باقیست
چه ترسم از ستیز شب که صلح سینهام چراغیست
شبانهی بیصداییست ترانهای بیتو دم نمیزند
به ساعت بیحواسم ببین که عقربه قدم نمیزند
بخوان که با صدای تو جوانه میزند سرودم
حرق آفرینشی به هیزم تر نبودم
من ایستگاه آخرم عبور آخرین قطاری
در امتداد ساقهام تو ارتفاع بیمهاری
قلمروام تویی بمان که این سرای بیسرانجامیست
عبور گیج قاصدک همان حمل بیپیغامیست
دریچه
آرش فتحی
احسان حائری
آیین احمدی فر
من آوازم که میروم به سینهی قبیلهای
نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیلهای
سبز دریچه شو بکن
زیان زرد پرده را
به شعر شاخه میرسد
خیال خام ریشهها
من و تو وارث خورشید و ماهیم
من و تو نغمهای بیاشتباهیم
تا زمینی میچرخد تا هوا هست
من و تو در جنونی سر به راهیم