در کتاب آمده: یکی از قناریها سرش را به میله زد و گفت: «هرطور شده باید از این قفس بیرون برویم.» دوستش گفت: «چرا؟» قناری گفت: «چرا ندارد. ما باید به محلی برویم که در آن زندگی میکنیم. مثلاً شاخهی درخت یا جای دیگر.» دوستش گفت: «راست میگویی، حالا چگونه بیرون برویم؟» قناری گفت: «تو فکری نداری؟» دوستش گفت: «نه، تو چی؟» قناری گفت: «چرا یک فکر خوبی دارم.»