بخشی از کتاب: طلا و پدرش مثل دیو وارد اتاق شدند. محمد سر به زیر انداخته بود و جنب نمیخورد. از اینکه طلا را دست کم گرفته بود خودش را سرزنش میکرد. یک دفعه پست بلند و سنگین پدرش مثل پتک پشت گردنش فرود آمد و با صورت روی ظرف های کف اتاق ولو شد. کارت به جایی رسیده که زن بابات رو میزنی؟ بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت خون گریه کنن. طلا طناب را به دست شوهرش داد. پاهایش رابا طناب بستندو مثل لاشه آهویی به چنگک زیر تیر چوبی سقف آویزانش کردند و از طویله بیرون رفتند.