متن پشت جلد: نمیخواست برگردد. ولی دیر بود. چارهای نبود. باید میرفت. دوباره نیمنگاهی انداخت و باز سرشار از لذت شد. بالکن طراوت داشت و سفید بود. گلهای سفید و بوتههای سبز و گلدانهای بلند سفیدِ سفید پر از شکوفه. نتوانست برود. نخواست. قد راست کرد و روی نوک پا ایستاد. حیاط با کاشیهای تمیز قدیمی و درخت اناری پر از میوههای نورس از لابهلای نردههای بلند سفید بالکن نگاهش میکرد. با حیاط خانهي پدری مثل سیبی بود دوقاچشده. نه، باز هم بود. باز هم میدید. دختری بود انگار، سراپا سفید بر تن و توری بلند، پیچیده دور موهايش. پشت کرده بود به او و خانه و رو به دروازهي خاکستری حیاط ايستاده بود. با نگاه صدایش کرد و جوابی نشنید. کلمهای نمیشناخت که بر زبان بیاورد. و باز نگاه بود، بینتیجه. خواست برگردد که باید میرفت ولی نمیشد، نشد، نتوانست برود. کسی نمیگذاشت. مانعی بود، سدی، که دیده نمیشد...