در کتاب آمده است: نفس بکش... نفس... یبار دیگه... عمیقتر... نفس... روزهای کودکیام، بارها پدرم را در حال معاینه بیمارانش دیده بودم. بِلِ گوشی معاینه را یک بار به قفسه سینه و بار دیگر به پشت بیمارش میچسباند و میگفت:;نفس بکش... عمیقتر... نفس...; آنچنان محکم و با قدرت واژه ی ;نفس; را ادا میکرد که گاهی، خودم هم بی اختیار پابه پای بیمارش عمیقترین نفسهایم را میکشیدم. گویی عضلات تنفسی ام، با قدرتِ صدای پدرم، جان تازهای میگرفت. نزدیک به سیصد روز از چیرگیِ ویروس کووید، بر زندگیِ من میگذرد. در این مدت حتی یک روز هم نشده که ثانیه به ثانیه اش را چند باره تحلیل نکرده باشم. تصاویر روزهای بیماری پدرم، نه تنها محو، که حتی ذرهای هم کمرنگ نشده. ذهنم همه چیز را باربط یا بی ربط به اتفاقات آن چهل شب آی سی یو کووید گره میزند.