در بخشی از این کتاب میخوانیم: بنابراین با سردی پاسخ داد: هیچ چیز! درست میشود. سپس به گوشهای از انبار رفت، روی کیسهها نشست و رویش را به دیوار کرد. کدو دیگر نمیتوانست این رفتار را تحمل کند. حالا کاملا مطمئن شده بود که موش میخواهد سرش منت بگذارد و به او احساس گناه بدهد.با خودش فکر کرد: من چقدر احمق بودم که به او اعتماد کردم. فکر کردم او با بقیه فرق دارد؛ درحالیکه او از همه بدتر است. اول به من محبت کرد و حالا که به او اعتماد کردم و وابستهاش شدهام دارد سوءاستفاده میکند. درست زمانی که نیاز به درک شدن دارم دارد طردم میکند. او میداند که من چقدر نسبت به بیمحلی و طردشدن، حساس و شکننده هستم؛ با این حال باز هم این کار را انجام میدهد. و همینطور که این افکار از سرش میگذشت احساس کرد موش دارد در ذهنش به ضعیف بودن او میخندد و او را تحقیر میکند...