دستهایم را پشتم قالب کردم و به سمت وحید رفتم. جوری روی ورق امتحانیاش خم شده بود و تندتند مینوشت که دلم برایش سوخت.تا متوجه حضور من شد سرش را بالا گرفت. با لبهی آستین دماغش را بالا کشید و گفت: آقا تو رو خدا فقط سهتا سوال مونده. سریع مینویسم. سرم را جنباندم. نگاهی به ساعت مچیام انداختم و گفتم: باشه ولی ربع ساعت بیشتر بهت وقت نمیدم. برگه ی امتحانش را که به دستم داد داخل کیفم تایش کردم و گفتم: وحید به مادرت بگو شنبه یه سر به مدرسه بزنه. گوشه ی شلوارش را توی مشت گره کرده اش محکم گرفت تا از پایش نیفتد. کیفش را برداشت و گفت: چشم آقا! تا حرفش تمام شد شروع به دویدن کرد. موتورم را از زیر درخت نخل برداشتم. بوی پهن گاو که زیر دماغم پیچید خودبه خود عضالت صورتم جمع شد. وقتی سمت جاده حرکت کردم هوا رو به تاریکی میرفت. مسیر روستایی که محل کارم بود تا شهر تقریبا یک ساعت و خرده ای طول میکشید.