برشی از متن کتاب:
آخرین روز شهریور ۵۹ بود. نزدیک ظهر با دو نفر از بچهها نشستیم توی جیپ و اطراف سایت شروع کردیم به گشتزدن. شنیده بودیم عراق در مرزها تحرکاتی داشته، اما تهران آرام بود. زبان به گلایه باز کردم و گفتم «ناسلامتی ما گروه ضربت تشکیل دادیم ولی کارمون شده گشتزني! کاشکی میشد از پادگان ميزديم بیرون و میرفتیم تو روستاهای اطراف به کمک کشاورزها برای حفاظت از گندمهاشون تا مدافعین خلق، اونا رو آتیش نزنن یا حداقل برای سوادآموزی به روستاییها...» کلامم به آخر نرسیده بود که صدای غرش يك هواپیما ما را به خود آورد. هواپیمایی غولپیکر در ارتفاع بسیار پایین، به ما نزدیک میشد. شلیک گلولههاي پوشالی از این هواپیما و ديدن پرچم عراق روي بدنهاش، کافی بود که متوجه شویم چه اتفاقي افتاده. گروهبان خلج کنار توپ ۲۳ میلیمتری ايستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. انگار باورش نميشد جنگ شروع شده. آدم جگرداری بود ولی تا آن زمان هواپیمای عراقی ندیده بود، آن هم از نوع توپولف روسی!
او پرید پشت توپ و گفت «به نظرم ایرانیه. ببین! داره میره طرف فرودگاه.» راست میگفت. هواپیما به سمت فرودگاه مهرآباد میرفت. البته نه برای فرود بلکه برای بمباران. همین اتفاق هم افتاد. دود غلیظي از جنوب فرودگاه بلند شد. بعدا خبر رسید پنج فروند از هواپیماهای مهاجم، توسط پدافندهای ایران سرنگون شدهاند.