برشی از متن کتاب: سال 1352 با حاج علیاصغر ازدواج کردم. درست در اوج نارضایتی مردم از برگزاری جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی و تغییر تاریخ رسمی کشور از هجری شمسی به شاهنشاهی. حاجی کارمند شعبه مرکزی بانک ملی دامغان بود. مهدی و علی و مریم از آب و گل درآمده بودند که تهتغاری خانه به جمعمان اضافه شد. خیلی از شنیدن خبر بارداریام خوشحال نشدم. بچهها بزرگ شده بودند. دیگر حوصله شب بیداری و تر و خشک کردن نوزاد را نداشتم. آنقدر به هم ریخته بودم که نمیدانستم قضیه را چطور به حاجی بگویم. همین که میخواستم زبان باز کنم، گلویم خشک میشد. نمیتوانستم حدس بزنم چه عکسالعملی نشان خواهد داد. حاجی از سر کار آمده بود. بچهها هم هرکدام مشغول درس و کار خودشان بودند. استکان چای و قندان را جلویش گذاشتم و نشستم روبهرویش. چای راه مزهمزه میکرد که به زور آب دهانم را قورت دادم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «حاجی، چند وقت دیگه میشیم شیش نفر.» استکان را آرام توی نعلبکی گذاشت. ساکت بود. نمیتوانستم سکوتش را تعبیر کنم. نمیدانم توی فکر رفت یا مثل من از شنیدن خبر متعجب شد. داشتم مطمئن میشدم که عین خودم از آمدن این بچه خوشحال نیست، اما یکدفعه نطقش باز شد. شروع کرد به خندیدن؛ بلندبلند و بیوقفه. گیج و کلافه نگاهش میکردم. چشمانش برق میزد. درست مثل وقتی که برای بار اول پدر شده بود. دستهایش را رو به آسمان گرفت و چندبار خدا را شکر کرد. گفت: «خانمجان، این که ناراحتی نداره. یه دسته گل به گلهای خونهمون اضافه شده.» کمی جلو آمد و مطمئنتر گفت: «به جان بچهها این بهترین خبری بود که شنیدم.» بعد از آن، تا اردیبهشت سال 68 که بچه به دنیا آمد همه حواسم به اعمال، رفتار و لقمهای بود که میخوردم.