در بخشی از کتاب می خوانیم: «با خیلی چیزها جنگیدم، زندگی کرده ام و همیشه فکر می کنم زندگی از مرگ سخت تر است. سر و کله زدن با آدمها و اتفاق هایی که سر راه زندگی سبز می وند، بعد از مرگ وجود ندارند. سعی می ردم با این فکرها خودم را آرام کنم، ولی طول کشید با این حس که در وجودم ریشه کرده بود، کنار بیایم. وقتی مهران شهید شد هم نتوانستم پسرم را در آغوش بگیرم و هنوز حسرتش به دلم مانده است.»