لیوی یک لیوان کوچولو بود. نشسته بود روی میز و منتظر پارچ آب بود. زنبور کوچولو که اسمش ویزی بود، لیوی را دید. با خودش گفت: «آخی، طفلکی تنهاست. بروم باهاش بازی.» و ویز پرید توی لیوی. دورش چرخی زد و دیوارهای شیشه ای اش را نگاه کرد. می خواهی بدانی ویزی چی دید و لیوی چه کرد؟ کتاب را بخوان تا بدانی!