گزیدۀ متن: بچههای مذهبی، در محل هیئتی برپا کرده بودند به نام هیئت انصارالمهدی(عج) و سیدرضا هم هیئت را خیلی دوست داشت. کارهایش را هم انجام میداد. رئیس این هیئت هم دامادمان آقای رزاقی بود. سالها از برپایی این هیئت میگذشت. سیدرضا بزرگ شده بود. یک روز آقای رزاقی آمد و به او گفت: «آقارضا میخوام جلسه انصارالمهدی(عج) رو تعطیل کنم.» مثل اینکه اتفاق عجیب و غیر منتظرهای افتاده باشد، گفت: «چرا؟ برای چی؟» آقای رزاقی گفت: «بهخاطر اینکه بودجه نداریم.» آقارضا کمی فکر کرد و گفت: «با چقدر پول مشکل هیئت حل میشه؟» گفت: «حداقل صدهزار تومن.» «من بهت میرسونم تا به برنامهها و جلسات هیئت برسید.» آقای رزاقی هم گفت: باید این مبلغ همین الان دستم باشه تا بتونم وسیلههای هیئت رو بخرم و همه رو جمع کنم.