در بخشی از این کتاب آمده است:
«پنج تا دوست، پیاده، با هم به سفر میرفتند. عصر که شد یک جا برای استراحت ایستادند...
اولی گفت: خیلی دوره، خسته شدیم.
دومی گفت: تاریک شده، تا کی بریم.
سومی گفت: چراغ میخوایم.
چهارمی گفت: اسب بخریم.
انگشت شست شیهه کشید،
گفت: همه رو من بپرید
اسب و الاغتان میشم
شمع و چراغتان میشم...»
یا در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
«پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند یک روز...
اولی گفت:ما زنبوریم ویز ویز
دومی گفت: نیش میزنیم جیز جیز
سومی گفت :می نشینیم روی گل
چهارمی گفت: چی بهتر از بوی گل؟
انگشت شست گفت که بابا
شیرهی گل شیرینه
آن عسلی که بچهها دوستش دارن همینه...»