در این کتاب آمده است: اشک راحتم نمی گذاشت. معابر شلوغ و در هم بودند. درختان به نظرم مرده و بی رنگ و رو می آمدند. مردم مثل کرم در هم می لولیدند و از هم سبقت می گرفتند. دمشق در نظرم دیگر آن شهر قبلی نبود. چه فکر هایی داشتم. چه آرزوهایی در سر پرورانده بودم. چه نقشه هایی کشیده بودم. به یاد او افتادم که در لحظه های آخر با خشم و ناتوانی نگاهم می کرد. صدایش در گوشم می پیچید به خدا قسم جانشینی بعد از من نخواهی یافت فریب خوردی. خدا تو را و او را با عذاب خود خوار کند!