در کتاب آمده است: بیدار شدم، در خانهی نمناک و تاریک، جایی که زندگی جریان نداشت. بیدار شدم در جایی تاریک، مثل یک چهارچوب خوابیده روی زمین میماند، چهارچوبی آهنی با دری آهنی، آهن، از آن جهت که انگار روحی، حتی به اندازهی یک روز در آن جریان نداشته، سرد، دردناک! در سمتی از درب، سیاهی، در سمتی نور، و من در سیاهی، رو به روشناییِ محصور در چهارچوبی آهنی، چنگ میزنم، در اعماق تاریکی، بیشتر چنگ میزنم، چنگ زدن تبدیل میشود به دست و پا زدن در تاریکی و بیشتر از روشنایی، دور و در عمق تاریکی، غرق میشوم، دفن میشوم. انقدر که از چهارچوب روشنایی، نقطهای میماند، محو میشود.