داستان از آنجایی شروع شد که زمان بیداری شکارچی فرا رسید. با هیکلی استخوانی و پوستی رنگ پریده از زیر خاک سرد برخواست و با بیداری او، شهر غرق در خون شد. در زیر سایهی شب به آرامی مشغول تسخیر روح شهر بود تا آغاز آخرالزمانی برای کل دنیا باشد. در این میان، آیپارا، ایلیار، امانوئل و آیدین غرق در شوک این اتفاق، به افسانهای مرموز پی میبرند و به پا میخیزند برای شکار شکارچی.