گزیدۀ متن کتاب شهید نوید تا بقیه برسند، همینجا روی این سکو بنشینم و نفسی تازه کنم. اگر نوید الان اینجا بود مینشست کنارم و شروع میکرد به خواندن. یادش بهخیر، وقتی توی خانه باهم تنها میشدیم، میآمد مینشست لبۀ اُپن آشپزخانه، پاهایش را آویزان میکرد و تکانتکان میداد، بعد هم شروع میکرد به خواندن. من هم که مشغول کارهای خودم بودم. ناهار را آماده میکردم، ظرفهای شستهشده را خشک میکردم و میگذاشتم توی کابینت. ادویۀ غذا را میچشیدم و نمکش را پنهان از چشم نوید بیشتر میکردم؛ ولی فکر و حواسم پیش نوید بود. خلوت مادر-پسریمان همیشه برکت داشت. برکتش مقتلهایی بود که نویدم میخواند. من هم مینشستم روی صندلی آشپزخانه و دل میدادم به مقتلخوانیهایش. نور و عطر روضهها و اشکهایی که سُر میخوردند روی صورت ماهش، میپیچید توی آشپزخانۀ کوچکمان، میرفت لابهلای طعم خورشتها و همراه برنجها قد میکشید و مثل پیچک، همۀ خانه را میگرفت. مادر خوشبختی بودم که خورشتم با آهنگ روضههای پسرم جا میافتاد، نه؟