در این کتاب آمده است: «جادهی کنار دریا به نظرش عجیب و پر راز و رمز بود. علفهایی که روی تپهها میغلتیدند، و درختان بلوط ساحلی که باد تند شمال شاخه هایشان را مدام خم و راست میکرد، این حوالی را به ناحیهای بکر تبدیل کرده بود. جادهی ساحلی این وقت سال خلوت بود و او کش آمدن راه را حس میکرد. افکارش دوباره رفت به طرف مارتا و برخورد دوستانهی آنها در آخرین مرحلهی طلاق. او میدانست مردی در زندگی او بود حتی پیش از آنکه از هم جدا شوند. اما دیگر چه اهمیتی داشت؟»