برشی از کتاب: حوالی 3 نیمهشب شده بود. درگیری تنبهتن، همچنان ادامه داشت. من و سلحشور شانزده ساله گردان هاشم آقاجانی و دو نفر دیگر از رفقا کنار هم مشغول جنگیدن با دشمن بودیم. دشمن قسمتی از تاریکی و ظلمت روبهروی ما بود. ناگهان یکی از سربازان عراقی جلوی ما ایستاد. تیربار گرینوف دستش بود. بیمعطلی ماشه را فشار داد و سمت ما شلیک کرد. سوختم. پایم تیرخورده بود. نشستم. گرمایی را متوجه میشدم که از پایم جاری شده. گلوله از پایم خارجشده بود، اما کارش تمام نشده بود. گلوله خورد به شکم هاشم که پشت من ایستاده بود. باهم فریاد زدیم. در یک آن، در یک لحظه با هم، با یک گلوله مجروح و زمینگیر شدیم. بچهها اول مرا بردند داخل نزدیکترین سنگر بتنی سپس آن عراقی را بهدرک واصل کردند. بعد برگشتند و هاشم را آوردند داخل سنگر.....