از استرس و اضطرابی که به جانم افتاده بود، بارها طول و عرض سالن را طی کرده بودم. من چشم انتظار و بی تاب آمدن پدرومادرمان بودم و رونا، فارغ از هر فکر و خیالی روی صندلی لم داده بود و سرش روی شانه ی عزیز. در این یکماه و نبود پدرومادرمان، بیشتر از همه به من سخت گذشت. استرس و اضطراب نتیجهی درمان مادرم از یکسو و تنبلی و شیطنت های رونا از سوی دیگر باعث میشد کمی از درسهایم عقب بیفتم. نفسی بیرون فرستادم و نزدیکش شدم. بند انگشتم را روی گونه اش کشیدم.- خوابالوی ملوس.عزیز هم شانهاش را تکان ریزی داد و گفت: بلندشو مادر الان باباومامانت میان.به پهنای صورت لبخند زد. - اگه گذاشتید یه کم استراحت کنم. نگاه چپ چپی حواله اش کردم. - پاشو تنبل بریم جلوتر ببینیم نیومدن. و همزمان دستش را کشیدم و بلندش کردم. همراه عزیز و خاله فهیمه پشت شیشه ی انتظار ایستادیم.