در کتاب امده است: این حرف کافی بود تا حسن از میان آنها جدا شود و بهسوی روستا بدود. وقتی به خانه رسید، نفسنفس میزد. پدربزرگ گفت: «خیر باشد، چیزی شده؟» حسن نگذاشت حرف پدربزرگ تمام شود. گفـت: «پدربزرگ داستانت را شنیدم. نمیدانی که چهقدر خوشحال شدم. تو یک قهرمان هستی.» …