در این کتاب آمده است: از خواب میپرم. صورتم خیس عرق شده. اتاق تاریک وکم نور است. درد به پهلوهایم میزند. دوباره کابوس دیدهام. همان کابوس همیشگی. خواهر کوچکم در آن سوی اتاق خوابیده. گیج خواب است و ناله هایم رانمیشنود. اشک مانند رودی ازچشم هایم جاری میشود. این بغض های نیمه شبی، سه- چهار روز است که مثل مار در راه گلویم چنبره زده. دیگر هرچند هق هق کنم تمام نمی شود. نگرانم و دوباره آن فکرخیال ها...! ساعت سه ونیم نصف شب است. آفتاب که طلوع کند آن کابوس، بالأخره همچون وبا به جان زندگی ام میافتد تمام رویاهایم دردستانش میمیرند. ولی خدانکند! خدا کند معجزه ای درکار باشد! خدا کند هرگز آفتاب فردا را نبینم. خدا کند من نیز مثل رویاهایم نیست ونابود شوم.