در این کتاب آمده است: بچه ها و نوه ها می دانستند که آقـابزرگ سـخت مـریض اسـت.دکتر گفته بود که حالش وخیم است. این بار آقابزرگ سـاکت مانـده بود و نگرانی آنها را به مسخره نگرفته بود که:(اگه اومدین حلوای منو بخورین، ول معطلین. حـالا حالاها،خیال رفتن ندارم.) آقابزرگ هشتاد سال را شـیرین داشـت امـا هنـوز اُسطُقُسـش محکم بود. میگفت میخواهد صدسال زندگی کند. در خانة قدیمی خود، توی یکی از کوچه های خیابان پایین شهرزندگی میکرد.