برگشت کنار بخاری. فکر کرد چطور یک نفر می تواند اعتقادات یک ملت را عوض کند. سعی کرد با انگشت لکه ای را که چسبیده بود به بخاری جدا کند. داغی، نوک انگشتش را می آزرد. به مسجد فکر کرد که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز صدای اذان از توی آن بیرون می آمد. دوباره مطمئن شد که باید فردا درخت را قطع کند، نباید بگذارد غبار سر راه مردم بنشیند. لکه که کنده شد دراز کشید روی پتو. چشمانش را بست؛ و قبل از آنکه خواب برود چند بار استغفار کرد...