دلم ز گریه بی گاه خویشتن شاد است ز سیل خانه ما هست اگر که آباد است به دولت غمت از عالمی رها شده ایم اسیر خویشتن است آن که از تو آزاد است مرا جفای تو خوش تر که پند بی دردان رهین برق شود خرمنی که بر باد است یکی به ناله ام از کاروان نمی خیزد به سقف مقبره گویی جرس به فریاد است به صبر پهلوی خسرو درید عشق، این زخم گمان مدار که تنها نصیب فرهاد است معلم! از که ستانیم داد دل که سبو به حکم حادثه آماج سنگ بی داد است