«همهی موجودات زنده، به همدم احتیاج دارن. آدم اگه عاشق یه چیزی یا یه کسی باشه، دل قرص میشه دیگه. یکی همدم از نوع انسان میخواد، یکی به حیوونها عشق میورزه، یکی عشق زمین و آسمون رو توی خدا و مذهب میبینه. می دونی؛ دید مردم به عشق، متفاوته.» به نیم رخم چشم میدوزه. «باهام موافقی؟» شونه بالا میندازم و بیحال میخندم: «اصلا عشق چی هست! چه جوری میشه دید و شناختنش؟» آه عمیقی میکشه و به نقطهی نامعلومی خیره میشه و زمزمه میکنه: «عشق که دیدنی نیست، لمس کردنیه، باید با جون و دلت لمسش کنی.» یکه خورده نگاهش میکنم: «پس... دلم لمسش کنه میفهمم اختیار از کف دادم.» سر بالا و پایین میکنه و تبسم کوچیکی روی لبهاش شکل میگیره: «اگه دیدیش دلت گرم شد، با خندهش خندهت گرفت، هی دلت براش ریخت، همهش هوس کردی نگاهش کنی و توی چشمهاش غرق شی، صداش هوش از سرت برد، یعنی عشق رو با دلت لمسش کردی و گرفتارش شدی.»