گزیده متن: سردستهی کلاغها حسابی جا خورده بود. تا این صحنهی وحشتناک را دید، مثل فشنگ دررفت. مرحلهی پنجمِ نقشه هم به خوبی پیش رفت. تیزپَر دنبال سردستهی کلاغها رفت. کلاغ خِپِل، با ترس و لرز خودش را به یک ساختمان قدیمی رساند. پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نمیکند؛ اما تیزپَر از دور حواسش به او بود. کلاغ خِپِل از یک پنجرهی شکسته رفت توی ساختمان. تیزپَر هم پشت سرش با احتیاط وارد شد. همهجا تاریک بود. کلاغ خِپِل قارقاری کرد و فریاد کشید: «رئیس بزرگ، کجا هستید؟ قربانتان شوم! ببینید چه بلایی سر ما آوردند!» تیزپَر پشتِ یک چهارپایه مخفی شد و سعی کرد در آن جای سوت و کور، کلاغ را گم نکند. یکدفعه دوتا چشم گِرد و قُلُمبه در کنج اتاق، برق زد.