در این کتاب آمده است: به موهايم سنجاق زد و گفت: من دير دچار ميشوم. نميدانستم دقيقا به كدام حس و حالت ميگويند «دچار» حالا چند وقتيست كه او جايي در همين حوالي زندگي ميكند و نام من ديگر در اسامي مخاطبهايش نيست. اما من روزها خواب آلودهام و شبها سر به هوا ميشوم. نه ميلم به خنده ميرود، و نه با كسي حرفم ميآيد. اتاقم تاريك است و به نور چراغ احتياجم نيست. به گمانم «دچار» به همين سادگي رخ ميدهد. فراموش کردنِ کسي که دوستش داري، مثل منتظرِ مرگ ماندنِ کسيست که زمانِ رفتنش نرسيده …