«لحظه ای نگذشت که کل اکبر خودش را رساند پای سکوی نمایش سوگ اُحد، بالای سر «اصغرو» که گریه اش هم هوو هوو هوووو بلند شده بود. کل اکبر، «اصغرو» را بلند کرد و حالا نوبت او بود صدایش را رو به نمایش خوانها مخصوصاً رمضان گرگعلی بلند کند: «آه یاران پیامبر بخوره به جونتون. این بچه معصوم که کاری نمی خواد کنه، صاف وا می ایسته کنار اون تیراندازا. فقط بلدین ازش خرحمالی بکشین؟!» همهمه جمعیت بالا گرفت. عبدالله بین جبیر نتوانست در جواب خالد بن ولید چیزی بگوید. رمضان گرگعلی دوید خودش را رساند به کل اکبر. عرقش را پاک کرد و تند تند، لای همهمه جمعیت گفت: «خواهش میکنم کربلایی اکبر!» تو را به همون کربلایی که رفتی قسم! این حالیش که نیست، آبروریزی می کنه! اصلاً نمایش رو به هم می زنه. آبرومون می ره جلوی این همه آدم. مجلس سوگ اٌحد که شوخی نیست کربلایی!» «اصغرو» نگاهی به پدرش کرد و خیز برداشت بدون نیزه برود توی صف تیراندازان سپاه پیامبر. چند نفر جلویش را گرفتند و رمضان گرگعلی برای کل اکبر دست روی سینه گذاشت و برگشت.«اصغرو» ماهیچه کف دستش را دندان گرفتو خون شد و سه بار دستش را کف سکوی میدانگاه نمایش زد و فریاد کشید: «یا محم!» و دوید و از سوگ سرا زد بیرون. «اصغرو» کیفور میشد که روز نوحه بر زخم پیامبر، توی کوچهها همه نگاهش میکنند و به کله جنباندن زنها، کله تکان میداد و با تمام غمی که فهمیده بود باید با لباس سیاه به خودش بگیرد به سمیه که میرسید، علاوه بر تکان سر، خندهای هم میزد.»