در این کتاب آمده است: چشمانم بسته بود و در برابر جوخهی آتش قرار داشتم. مجازاتم را قرائت کردند. به گناهانم اعتراف کردم و توبه کردم. ضربات پیدرپی و ریز بر طبلها نواخته شد. صدای فریادی برخاست«آماده!» طبلها همچنان ریز مینواختند. دوباره همان صدا. «هدف!» صدای ناموزون گلنگدنها و صدای موزون طبلها که همچنان بیصبرانه مینواختند، به یکدیگر آمیختند. و دوباره همان صدا. «آتش!» سکوت. سکوت. سکوت. فریاد سکوت بر همهجا طنینانداز شد. چشمبند را از چشمانم باز کردند و سرم را بلند کردم. جوخهی آتشِ چشمانش، قنداق تفنگ بر زمین نهاده بود و نه با خشم که با مهربانی به چشمانم مینگریست. - هنوز وقت خوردنش نرسیده. به نظرم یه مقدار داغه هنوز. تبرئه. به همین آسانی مرا از خطا مبرا ساخته بود. داستایوفسکی درونم متولد شده بود و نه به چهار سال کار اجباری، که به بردگی مادامالعمر در پیشگاه چشمانش گماشته شده بود. شاید از همان لحظه تصمیم به نوشتن این داستان گرفتم.