دود سفیدی از ماشین بلند شد فقط صدایی مبهم از آن طرف خیابان میشنیدم کمی سرم را به آن سمت خیابان چرخاندم یک عابر غریبه ایستاده بود و بلند میگفت یا ابالفضل یا ابالفضل، سرم را آرام روی فرمان ماشین گذاشتم. دیگه همه چیز آرام بود. هنوز گوشی موبایل که با کارگزینی حرف زده بودم توی دستم خشک شده بود. همان لحظه هم صدای پیامک آمد. پیامک را باز کردم دیدم لیلا پیام داده است. نوشته بود: «محمدرضا من رفتم خانه پدرم هر چه بین ما بود تمام شد دیگه من تا یک جایی که میشد و میتوانستم تو را تحمل کردم، فکر میکنم تو دیوانه و روانی هستی هروقت آدم شدی بیا...»