اونقدر باهام میچرخید که با هم دنیا رو بالا میآوردیم... که با هم سبک میشدیم... که با هم... نه این که بهخاطر رضایت اون بخندم... نه! هر دو راضی بودیم. از اینکه فرداش تو تب بسوزیم و با هم دکتر بریم و بگیم دیوونگی شب قبل ما رو به اینروز انداخت. از اینکه وسط امتحان دانشگاه باهاش جیم بشم برم جاییکه همه مثل خودم بودن، مهمونیایی که آدماش جنس خودم بودن، بعدش نصفهشب موتور دوستشو میگرفت و میداد دستمو میگفت گاز بده. خودش هم پشتم مینشست. وقتی زمین خوردم، دستمو نگرفت. گفت خودت بلند شو. اشکمو پاک نکرد، گفت قوی باش. با نگرانیهای بیخود منو به خودش وابسته نکرد. ضعیفم نکرد که اگه یهوقت نباشه از هم بپاشم. ما بد نبودیم فقط دنیای خودمونو داشتیم. میخوایم دنیای خودمونو داشته باشیم. از نظر شما بده، بذار بد باشه ولی دنیای ما رو خراب نکنید. من تو این دنیا شادم چون دوستشدارم. چون بیرون اون دنیا نمیتونم نفس بکشم. چون بیرون اون دنیا کسی نمیتونه منو درک کنه. همه میخوان منو درست کنن!