آموس کوچولو چشمهایش را بسته بود و گوسفندهای توی ذهنش را یکییکی میشمرد تا خوابش ببرد. اما خواب کجا بود؟ چون یکدفعه صدای تالاپی آمد و بعدش هم یکی دیگر! بله، از توی ذهن آموس دوتا گوسفند چاق و تپلی پریده بودند توی اتاقخواب او و شیطنت میکردند! تعجب کردید و چشمهایتان گرد شد؟ خب، حق دارید! اما گوسفندها حسابی شاکی بودند و دلشان میخواست به جای اولشان برگردند. برای همین از آموس خواستند برایشان نردهای درست کند تا از روی آن بپرند؛ چون فقط اینطوی میشود گوسفندها را شمرد! آموس هم پیش از آنکه سروکلهی باقی گوسفندها پیدا شود، زودی دست به کار شد!