در این کتاب آمده است: بچهها خیلی زود شهر را ترک کردند و وارد جاده شدند. ماه بزرگ زرد رنگ باعث میشد بهراحتی جلویشان را ببینند. هنری گفت: «باید سریعتر حرکت کنیم. امیدوارم نانوا و زنش هنوز خواب باشند و نفهمند که ما رفتهایم». آنها با بیشترین سرعتی که میتوانستند به سمت پایینِ جادّه به راه افتادند. وایولت پرسید: «چهقدر دیگر میتوانی بنی را بغل کنی؟» ... باد میوزید و آسمان را از ابرهای بیشتری پر میکرد. صدای رعد و برق هم بلندتر شده بود. جِسی کمی بین درختها قدم زد و دنبال جایی گشت که موقع باران سرپناهشان باشد. با خودش گفت: «آخر کجا میشود رفت؟» آن وقت بود که درست میان درختها چیزی سر راهش سبز شد: یک واگن!