ساقه ها مثل تارهای درهم تنیده ی عنکبوت بودندو او در پشت این بافت و پوشش نازک به کاری که کرده بود فکر می کرد . باورش نمی شد . هم ذوق کرده بود و هم تا حد مرگ ترسیده بود . خودش هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده است که چنان تصمیمی گرفته است . شاید خواسته بود بااین کار شجاعتش رابه عباس نشان دهد ، شاید هم از ترس این که خلبان گیرش بیندازد، فکرش از کار افتاده بود و مثل دیوانه ها احمقانه ترین کار ممکن را کرده بود .