در این کتاب آمده است: من، خورشید یا آوینا، هر که هستم، از غم، طردشدگی، حسرت و بغض ریشه گرفتهام. اما پایان من از زمانی آغاز شد که صدای عشق، وجود تشنهام را پر کرد و به پاهایم جان داد و جان را از قلبم گرفت. زمین خوردم، آنهم به دست عشق. من پیش از آغاز، به پایان رسیدم و فهمیدم شاید باید وارونه زندگی کرد. دست به دست آرزوهایم قدم برداشتم. شاید با تردید و تزلزل، اما رسید روزی که بر قلهی خورشید ایستادم و تبدیل شدم به آوینایی که توانست نه تنها فریاد پیروزی سر دهد، که توانست انتقام روزهای حسرتش را از دنیا و آدمهایش بگیرد. شاید آنکسی که این روزها تمام ایمان من است آغازم را ندیده باشد، اما همیشه زمزمه میکند: - این زنیه که به وجودش افتخار میکنم. این زن پایان ندارد.