گزیدهای از کتاب: نوجوان بودم حوالی سال ۵۲-۵۳ . یک روز به اتاق پدرم رفتم. مثل بیشتر اوقات بین کوه کتابهایش نشسته بود و چیزی میخواند. کمی این پا و آن پا کردم تا از مطالعه دست بردارند. سوال چند روزی بود مثل خوره افتاده بود توی سرم و تا جوابش را نمیگرفتم، ذهنم ارام نمیشد. از ان پدر منظم این کارها بعید بود. بالاخره فرصت گفتوگو پیش آمد. به نقشهی جهان که روی دیوار اتاق کتابخانه بود، اشاره کردم و پرسیدم: ببخشید آقا، ولی چرا اینجای نقشه سوراخه؟ آقا نگاهی به نقشه انداخت و زد زیر خنده. بعد یک چهرهی جدی به خودش گرفت و گفت: عکس پرچم اسرائیل بود؛ در آوردمش! چشمهای سؤالبرانگیزم را که دید گفت: دخترم، ما کشوری به نام اسرائیل نداریم. دور نیست روزی که در هیچ نقشهی جهان عکس پرچم این رژیم غاصب، نباشه.