در کتاب آمده است به مهربانی و حمایت مادرم، و امّا بی مهری روزگار، گاه می سرودم اما گنگ، می نوشتم اما پراکنده، تا آن روز که برای انجام کاری به دفترش رفتم، با دیدنش گویی واژه ها در من برانگیخته شد. بعد از آن دیدار دیگر او سخن می گفت و من واژه واژه شعر می شدم، گویا منی در من نبود، یکسر مهر او بودم به کلامی موزون و آهنگین، او شمسِ جان شد و من شور کلام. کتاب پیش رو دفتر اول این دلدادگی ست. می رسد روزی که این دنیا به پایان می رسد وقت ترک صحنه ی این روزگاران می رسد با تو می گویند روزی فرصتی در دست بود هر عمل از سوی تو در گوی گردان می رسد هر چه را از نیک و بد، با مردمان روزگار یک به یک تاکرده ای باتو به میزان می رسد نامه ی اعمال با تو، قاضی و حاکم خداست از تو هر خیری و هر شرّی به دیوان می رسد خوب بودن عشق ورزیدن مرام زندگی است این نمایشنامه هم روزی به پایان می رسد و چه زیباست اگر هر یک از ما در پایان نمایشنامه زندگی خود حرفی، اثری و حتی یادی زیبا بر صحنه روزگار به جا بگذاریم و برویم. باشد در ذهن آیندگان خاطره ای شویم ماندگار...